هر شب زیر لب زمزمه می کنم:
نگاهش با همه ی نگاه ها فرق داشت. برق داشت،می درخشید. آفتاب نبود که چشم را بزند. مهتاب بود،قرص قمر. نور فانوس بود برای رهگذری بی پناه،در دل تاریکی شب. لبخندش نسیمِ صبح بود،گوارا. گونه اش سیب بود،سرخ. لبش شراب بود،دلچسب. مویش سایه بود مقابل هُرم گرما.و امان از آغوشش که دریا بود.
فرشته نبود. آدم بود و مسجود،ستودنی. خدا نبود و عاشق بنده اش.بت بود.سنگ،ساکت. که برایش مهم نیست بنده اش کیست.
به اینجا که می رسم قرص خوابم را بالا می اندازم. پتو را تا خرخره رویم می کشم و به این فکر می کنم که چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را می پرستد.

 

مردها با چشم عاشق میشوند؟ ۲

مردها چگونه عاشق می شوند؟

چه به سر پیامبری آمده که خودش عاشقانه بت ها را میپرستد؟

ها ,اش ,بت ,نبود ,پیامبری ,بنده ,پیامبری آمده ,آمده که ,خودش عاشقانه ,سر پیامبری ,به سر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف فروشنده شیر برقی server بلاگ آسمان پرستاره پرشیا وبلاگ ایزوبام دلیجان کافه خلیل melina شرکت ژرف اندیشان مبتکر پارسیس ســـــعــــــــیــــــــــد حــــــــیــــــــاتـــــــــــی آموزشگاه مفید